نمی خواستم این حکایت را بگویم ولی اگر نگویم خفه می شوم و اگر خفه شوم ، آمبولانسی که سهمیه داشته باشد ، پیدا نمی کنم ، پس می گویم . ( شما به بزرگواری خودتان ببخشید )
می گویند یک پادشاه جباری در یکی از ممالک استعمارگر بوده که از انواع شکنجه و اذیت و آزار ملت شهید پرور خودش مضایقه نمی کرده است . خلاصه آنقدر این بنده خدا رعیت را توی فشار می گذارد ولی رعیت جماعت صدایشان در نمی آید به طوری که یک روز صدای اعتراض خودش بلند می شود . با خودش می گوید : بابا! اینها چرا هیچی نمی گویند ؟ چرا ناراحت نمی شوند ؟ اعتراض نمی کنند ؟
آخرش با خودش عهد می کند که بگذار ببینم منتهای تحمل مردم چقدر است ؟ . پس دستور می دهد از این به بعد هر کسی که از دروازه شهر داخل یا خارج بشود ، باید چیزی در او داخل و خارج بشود !( واقعاً شرمنده ام ! یعنی باید به او تجاوز کنند) فرمان صادر می شود و ماموران واردات و صاردات از فردا در گیتهای مخصوص دروازه ها می ایستند و ...
چند ماهی می گذرد ، خبری نمی شود ! پادشاه واقعا قاطی می کند . بلند می شود می رود دم دروازه و می بیند که بله ! قضیه همان است که دستور داده ! ماموران مشغول خدمت و مردم هم در صفهای طولانی – به تفکیک خواهران و برادران !- در انتظار !
داد می زند : آخه لامصب ها ! یعنی شما هیچ کدامتان به این اوضاع اعتراض ندارید از سنگ صدا در می آید از ملت همیشه در صحنه ، نه ! ناگهان صدای یکی از ته صف می آید که : من اعتراض دارم !
پادشاه با خوشحالی می گوید : آفرین به مرد شجاع بگو !
مرد معترض می گوید : آقای پادشاه ! ما مردم دعاگو هر روز اینجا کلی توی صف هستیم و از کار و بارمان می مانیم . بی زحمت این مامورین تجاوزتان بیشتر کنید ، تا نوبتمان زودتر برسد !
نتیجه اخلاقی : ندارد !
نتیجه بی اخلاقی : شما فکر می کنید منتها درجه تحمل ما کجاست ؟!
سوال : آیا دادن شعار نفت در سفره ها ، ممنوع شده است ؟
منبع : وبلاگ جان عشاق